دست هايش رسيده بود انگار ، داشت تقدير او ترک مي خورد
زير آوار کار اجباري ،بازوان سرش محک مي خورد
پولکي هاي خنده هايش را توي راه جوانيش گم کرد
زير برگ شناسنامه ي او خطي ازنيستي شتک مي خورد
روي تصميم هاي کبري هم خط قرمز کشيده بود از بس
کار مي کرد روز و شب اما ،باز هم نان پر کپک مي خورد
ماه باشي اگر ، و يا خورشيد ، باز هم گيج گيج مي چرخي
زخم او هم به جرم تنهايي ،زيرامواج غم نمک مي خورد
باز باران ترانه خوان ... اما ، نوشدوارو و شوکران ؟ ترديد...
همزمان با نشاط نابودي روي پرواز قاصدک مي خورد
من شبيه توام تو هم مثل ، آسماني که بغض مي باري
آخرين حرفهات يادم هست ، مرگ بر چتر مشترک مي خورد...
نظرات شما عزیزان:
|